پذیرائی قبل از بازجوئی - خاطرات سفر کربلا (9)
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (9)
... با اکراه تمام سوار ماشین شدیم و پشت سر ماشین پلیس راه افتادیم. حالا دیگه سفر ما و ادامه اون در هاله ای از ابهام قرار گرفته بود. همه مدارک ما سه نفر و راننده عراقی را گرفته بودند و الان در یک کشور غریبه، بدون پاسپورت، هیچ هویت قانونی نداشتیم.
از مامور عراقی براتون نگفتم. مردی سیاه چهره که نزدیک به چهل سال سن داشت، خیلی تند و بداخلاق بود و معلوم بود که می خواد به ما گیر بده. چند خیابان و گذر را طی کردیم تا به میدان ده رسیدیم. عکس مقتدی صدر در اندازه بزرگ وسط میدان نصب بود و این برای ما یعنی شیعه نشین بودن این روستا. به انتهای یک خیابان که رسیدیم با دیوارهای بلندی مواجه شدیم که نشان میداد پاسگاه نظامی همین جاست. مامور عراقی به داخل پاسگاه رفت و ما از ماشین پیاده شدیم. در این حین، مامور دیگری که جوان حدود سی ساله بود، به سمت راننده آمد و با او شروع به صحبت کرد. ناگاه به ما اشاره کرد که دنبال من بیائید.
هر چهار نفر به شدت تشنه بودیم. نگاهی یه همدیگر کردیم و سه نفری حرکت کردیم. با کمال تعجب، مامور به سمت پیاده رو رفت و داخل یکی از مغازه ها شد و اشاره کردکه بیائید! وقتی داخل مغازه شدیم، هوای خنک و مطبوعی به صورتمان خورد. وقتی تعجبمان بیشتر شد که فهمیدیم مامور جوان، ما را به صرف نوشابه و آب میوه دعوت کرده است! خدائیش این نوشابه خیلی چسبید. نگاهی به صورت مامور کردم. نور محبت و ولایت شیعی در چهره اش نمایان بود. چیزی که من بارها در سفر چند سال گذشته ام به لبنان با آن مواجه شده بودم. شیعیانی گرم و صمیمی که وقتی متوجه می شدند ما ایرانی هستیم، آنچنان ما را در آغوش می فشردند که انگار برادر و دوست صمیمی خودشان هستیم و با اصرار ما را برای صرف ناهار یا شام، به منزل دعوت می کردند.
مامور جوان، حتی پول نوشابه ها را هم حساب کرد و اصرار ما برای اینکه خودمان پرداخت کنیم بی فایده بود. وقتی به در پاسگاه برگشتیم، مامور بداخلاق عراقی منتظر بود. با مامور جوان شروع کرد به جر و بحث و اینکه چرا این کار را کرده. بعد از آن، ما را به داخل پاسگاه هدایت کردند. مسیر پیچ در پیچی را طی کردیم و نهایتاً به اتاق رئیس پاسگاه رسیدیم...
ادامه دارد......